6 𝙂𝙍𝙀𝙀𝙉 𝘿𝙍𝙀𝘼𝙈 | 𝙥𝙖𝙧𝙩
سپس چشم غره ای به دافنه رفت
و آمیلیا همچنان با آرامش به کارش ادامه داد
ساعت از نیمه شب گذشته بود ، همه خواب بودند به جز آمیلیا
طاق باز دراز کشیده و لحاف سبز را روی خودش کشیده بود ، داشت به اهدافش فکر میکرد
کسی این رو ازم نخواسته...
اما من نمیتونم واکنشی نشون ندم وقتی همه چیز رو میدونم...
من این کار رو انجام میدم و میدونم از پسش بر میام...
نمیتونم تنهاش بزارم و عادی برخورد کنم وقتی میدونم و
چی در انتظارشه
صبح شد و نور خورشید روی میزهای صبحانه پرده انداخته بود ، همه در حال صرف صبحانه بودند اما آمیلیا دستش زیر چانه اش گذاشته بود و چیزی نمیخورد . لورنزو با تعجب نگاهش کرد و پرسید :« چیه آمیلیا؟، چرا چیزی نمیخوری؟!»
آمیلیا در همان حالت گفت:« چیزی نیست...
میل ندارم»
لورنزو شانه ای بالا انداخت و مشغول شد .
دریکو پوزخندی زد و گفت :« اینم از بانوی اصیل زاده»
لورنزو چشمی باریک کرد و گفت :« مالفوی دهنت رو ببند لطفاً!»
دریکو گفت:« چی گفتی؟! تکرار کن!»
آمیلیا با مشت گره کرده و صدایی خشمگین اما آرام گفت :« بسه!»
لورنزو گفت :« آخه نگاش کن بی حرمتی میکنه؟!»
آمیلیا با چشمانی که از شدت خشم بسته شده بودند گفت:« کاری به کارش نداشته باش، فکر کنم خودش اونقدری با عقل باشه که بفهمه»
دریکو و لورنزو مشغول صرف صبحانه شدند
هری ، هرماینی و رون در آن سوی سالن شاهد جر و بحث این سه نفر بودند ، رون گفت :« ولی عجب نفوذ کلامی داره ! از این خوشحالم که مالفوی رو ساکت کرد!» سپس سوتی طولانی کشید
هرماینی گفت :« اونقدر ها هم خوشحال نباش شاید به جاهای باریک تر بکشه...»
هری گفت :« هرماینی درست میگه
اگه توی رقابت شدید با هم قرار بگیرن کل اسلیترین منحل میشه!»
هر سه خندیدند
توی راهرو ها شلوغی عجیبی بود و اولین کلاس، کلاس اسنیپ بود .
دریکو با بی حوصلگی ناشی از شروع سال جدید قدم بر میداشت ، دختر سال اولی ای که کتاب های قطوری در دست داشت، به سختی راه میرفت یکی از کتاب ها از دست دختر رها شد و به سمت زمین سقوط کرد. دریکو پوزخندی زد و منتظر تمسخر پس از افتادن کتاب ها بود اما این لحظه اتفاق نیفتاد
آمیلیا با خونسردی چوب دستی اش را بیرون آورده ، و با جادوی غیر کلامی که در این سن تقریبا ناممکن بود مانع افتادن کتاب شده بود . دستش را به نرمی تکان داد و کتاب آرام، روی دست دختر رها شد .
بدون این که نگاهش را از راهش بگیرد با صدایی بی حس گفت :« بیشتر مراقب باش»
دخترک با دهانی باز خیره به آمیلیا مانده بود
دریکو از تبحرش در جادو متعجب شده ، و از اینکه کار او چیزی فراتر از خودنمایی ست و واقعا در جادو مهارت دارد کنف شده بود .
اسنیپ همانطور که به در کلاس تکیه داده بود در دلش به آمیلیا آفرین گفت
بوی معجون های مختلف توی فضا پیچیده بود و همه در تلاش بودند تا معجون بیداری را به نحو احسن درست کنند
اما معجون دریکو به جای صورتی ، سبز شده بود !
آمیلیا پوزخندی زد و به آرامی به دریکو گفت :« باید یه قطره عصاره پیچک اضافه کنی»
دریکو با صدایی کش دار و گرفته از عصبانیت و غرور شکسته گفت :« مـــیدونم!»
بلافاصله پس از اضافه کردن عصاره ، رنگ معجون به صورتی تغییر یافت
اسنیپ گفت :« ممنونم مالفوی، داشتی ناامیدم میکردی...»
کلاس تمام شد ، همه دانش آموزان رفته بودند و آمیلیا مانده بود ، گفت :« ببخشید پروفسور میتونم وقتتون رو بگیرم؟»
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
و آمیلیا همچنان با آرامش به کارش ادامه داد
ساعت از نیمه شب گذشته بود ، همه خواب بودند به جز آمیلیا
طاق باز دراز کشیده و لحاف سبز را روی خودش کشیده بود ، داشت به اهدافش فکر میکرد
کسی این رو ازم نخواسته...
اما من نمیتونم واکنشی نشون ندم وقتی همه چیز رو میدونم...
من این کار رو انجام میدم و میدونم از پسش بر میام...
نمیتونم تنهاش بزارم و عادی برخورد کنم وقتی میدونم و
چی در انتظارشه
صبح شد و نور خورشید روی میزهای صبحانه پرده انداخته بود ، همه در حال صرف صبحانه بودند اما آمیلیا دستش زیر چانه اش گذاشته بود و چیزی نمیخورد . لورنزو با تعجب نگاهش کرد و پرسید :« چیه آمیلیا؟، چرا چیزی نمیخوری؟!»
آمیلیا در همان حالت گفت:« چیزی نیست...
میل ندارم»
لورنزو شانه ای بالا انداخت و مشغول شد .
دریکو پوزخندی زد و گفت :« اینم از بانوی اصیل زاده»
لورنزو چشمی باریک کرد و گفت :« مالفوی دهنت رو ببند لطفاً!»
دریکو گفت:« چی گفتی؟! تکرار کن!»
آمیلیا با مشت گره کرده و صدایی خشمگین اما آرام گفت :« بسه!»
لورنزو گفت :« آخه نگاش کن بی حرمتی میکنه؟!»
آمیلیا با چشمانی که از شدت خشم بسته شده بودند گفت:« کاری به کارش نداشته باش، فکر کنم خودش اونقدری با عقل باشه که بفهمه»
دریکو و لورنزو مشغول صرف صبحانه شدند
هری ، هرماینی و رون در آن سوی سالن شاهد جر و بحث این سه نفر بودند ، رون گفت :« ولی عجب نفوذ کلامی داره ! از این خوشحالم که مالفوی رو ساکت کرد!» سپس سوتی طولانی کشید
هرماینی گفت :« اونقدر ها هم خوشحال نباش شاید به جاهای باریک تر بکشه...»
هری گفت :« هرماینی درست میگه
اگه توی رقابت شدید با هم قرار بگیرن کل اسلیترین منحل میشه!»
هر سه خندیدند
توی راهرو ها شلوغی عجیبی بود و اولین کلاس، کلاس اسنیپ بود .
دریکو با بی حوصلگی ناشی از شروع سال جدید قدم بر میداشت ، دختر سال اولی ای که کتاب های قطوری در دست داشت، به سختی راه میرفت یکی از کتاب ها از دست دختر رها شد و به سمت زمین سقوط کرد. دریکو پوزخندی زد و منتظر تمسخر پس از افتادن کتاب ها بود اما این لحظه اتفاق نیفتاد
آمیلیا با خونسردی چوب دستی اش را بیرون آورده ، و با جادوی غیر کلامی که در این سن تقریبا ناممکن بود مانع افتادن کتاب شده بود . دستش را به نرمی تکان داد و کتاب آرام، روی دست دختر رها شد .
بدون این که نگاهش را از راهش بگیرد با صدایی بی حس گفت :« بیشتر مراقب باش»
دخترک با دهانی باز خیره به آمیلیا مانده بود
دریکو از تبحرش در جادو متعجب شده ، و از اینکه کار او چیزی فراتر از خودنمایی ست و واقعا در جادو مهارت دارد کنف شده بود .
اسنیپ همانطور که به در کلاس تکیه داده بود در دلش به آمیلیا آفرین گفت
بوی معجون های مختلف توی فضا پیچیده بود و همه در تلاش بودند تا معجون بیداری را به نحو احسن درست کنند
اما معجون دریکو به جای صورتی ، سبز شده بود !
آمیلیا پوزخندی زد و به آرامی به دریکو گفت :« باید یه قطره عصاره پیچک اضافه کنی»
دریکو با صدایی کش دار و گرفته از عصبانیت و غرور شکسته گفت :« مـــیدونم!»
بلافاصله پس از اضافه کردن عصاره ، رنگ معجون به صورتی تغییر یافت
اسنیپ گفت :« ممنونم مالفوی، داشتی ناامیدم میکردی...»
کلاس تمام شد ، همه دانش آموزان رفته بودند و آمیلیا مانده بود ، گفت :« ببخشید پروفسور میتونم وقتتون رو بگیرم؟»
#اسلیترین
#دریکو_مالفوی
#رمان
#هری_پاتر
#تابع_قوانین_ویسگون
- ۱.۹k
- ۰۶ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط